دیشب از صدای باران بیدار شدم. شرشرشر. بلند شدم
از پنجره آپارتمان بیرون را نگاه کردم. دانههای باران در روشنی نور چراغبرق مثل
مروارید دانهدانه تکثیر میشد در سطح شناور آب. باران ببار! بیباکانه و بیترس و
واهمه؛ چون هیچ خنجری نیست که بر گردن تو گذاشته شود. هیچ سیستم مستبدی نیست تا
جلو تراوت و تراوش تو را بگیرد. ببار باران! بیهیچ خطری؛ زیرا هیچ دستگاهی نیست
تا تو را بتواند سانسور کند. از برای دل من ببار. از برای دل هر نویسندهای که در دستگاههای
مستبد، سرکوبگر، متحجر و توتالیتر نمیتواند ببارد و مروارید گردد و تکثیر شود تا
زمینهای پهناور و دشتها و مزارع گندم سبز کند و خرمن شود.
باران از دیشب یکریز باریده اکنون ساعت 3 بعدازظهر
است. هوا را شسته، زمین را شسته، طبیعت را سیراب کرده تا طعم زندگی را به کام
طبیعت هدیه کند. ببار باران! دانهدانه تو را میبینم که روی گلهای درختی که در
صحن حویلی به تنهاییهای یک نویسندهای که در طبقۀ دوم آپارتمان به تماشا نشسته
است خیره شده است مینشینی. نویسندهای که در آرزوهای باران کلمات است. عجیب
شباهتی است بین تو و بین تخیل و قدرت پردازش ذهنی یک نویسنده.
No comments:
Post a Comment