Saturday 5 October 2019

سرگذشت‌های من- پارۀ یکم

پارۀ نخست
سرگشت های من در جهنمی به نام اینجا که رنج کشیده‌ام مپرس.
سی‌وهفت سال پیش، 1361 خورشیدی، 1982 عیسوی. روزهای نوجوانی و کودکی. روستا. هیچ‌ندانم از هیچ‌جای روزگار. چند سالی از پروسۀ شومی به نام «جهاد» در برابر نیروهای اتحاد جماهیر شوروی می‌گذشت. روزهای جنگ بود و جهاد. روستای ما دورافتاده‌ترین روستا بین کوه‌ها، کوهپایه‌ها.
شگفت‌انگیز! جهاد و اندیشۀ عرب و اندیشۀ اسلام مردم را در بین همان کوه‌های سر به آسمان یافته بود. جهاد نیز. شوروی که در افغانستان آمد، ملاها و آخوندها داد و بیداد راه انداختند که «در برابر نیروی شوروی و حکومت دست‌نشانده باید جهاد کرد. کشته شد و کشت.
من هنوز کودک بودم؛ آنچه که کنوانسیون ژنو می‌گوید. در همان کودکی نخستین تجربۀ «بازداشت» را از سوی نیروهای مجاهدین در کوله‌بار زندگی خود گذاشتم تا امروز که از آن رنج رهایی نیافته‌ام.
روزی از روزها از روستا راه افتادم به سوی ناوۀ اصلی، درۀ فراختری. در دهانه دره یا «بوم» چند خانه در کنار راه افتاده بودند خاموش و مرده. چند مرد تفنگ‌والا سر و کله‌اش از پشت سنگ‌ها و گاوسنگ‌ها پیدا شدند: «دریش‌ش!» در اصطلاح نظامی افغانستان یعنی «ایستاد شو»! ایستاد شدم.
چند مجاهد اسلام مرا دستگیر کرد و در قرارگاه بردند و پرسش‌هایی که از توان هوش یک کودک بیرون است: در کدام گروه هستی؟ کجا می‌روی؟ چرا می‌روی؟ وابستگی تو به حکومت و شوروی چگونه هست و...
سرانجام پس از چند ساعت بازداشت رهایی یافتم؛ ولی روان رنجور من این خاطرات را برای همیشه در نهانگاه خود نگه داشته است تا تاریخ و سرنوشت مرا بیمار نشان بدهد.

No comments:

Post a Comment